رونوشت .٢

ساخت وبلاگ
امروز دست خودمو گرفتم بردمش پارک. فکر می کردم خلوت باشه ولی ملت ریخته بودن اونجا و بسیار شلوغ بود. البته من جای دنجمو پیدا کردم: آخر پارک, یکی از آلاچیق های کنار دریاچه.

توو مسیر کلی به آدم ها نگاه کردم و تنها کسی که تنها اومده بود, یه آقای پنجاه و پنج ساله بود که انگار یه چیزی مضطربش کرده بود. بعد من از خودم پرسیدم سی و پنج سال بعد من توو چه وضعی ام؟

قبل از اینکه وارد پارک بشم, واسه خودم ساندویچ هایدا خریدم و بعد از یه پیاده روی طولانی, توو جای دنجم مستقر شدم و غذامو خوردم و یکی از داستان های کتاب جدید مصطفی مستور رو خوندم. 

یکی از قسمت هاش خیلی خوب بود:

"ایران که درس می خوندم, معلم فیزیکی داشتیم که گاهی حرفای عجیبی می زد. مخصوصا وقتی لبی تر کرده بود. یه بار گفت شب ها قبل از خواب سعی کنید سه دقیقه خودتون رو به جای چیز دیگه ای بذارید. می گفت سه دقیقه خیلی زیاده اما با تمرکز و تمرین زیاد میشه این کار رو کرد. مثلا جای یه برگ درخت توی یه جنگل تاریک. یا جای یه سنگ وسط بیابون. یا جای یه پیرمرد آب زیپو که نیم ساعت طول می کشه تا کفش های لعنتی شو بپوشه. جای یه حشره. یه سیفون توالت. یه توپ فوتبال. یه تابوت. یه جفت کفش. جای یه قدیس، یه روسپی، یه گربه. 

می گفت اگه مدتی این کار رو انجام بدید حس می کنید انگار دنیا داره توی روحتون نفس می کشه."

فقط انگار مصطفی مستور موقع نوشتن اون داستان یکم بی حوصله بود. نمیدونم چرا.

بعد دیگه داشت سردم میشد و تصمیم گرفتم برم توو فود کورت بشینم. توو مسیر احساس کردم بعضیا با نگاه هاشون دارن می پرسن که چرا تنهام؟ 

بعد فکر کردم که میتونستم به محدثه یا هر کس دیگه بگم باهام بیاد. ولی چقدر بی مزه می شد اوموقع! هی حرف بزن, هی حرف بزن...

رفتم توو فود کورت و یه لاته سفارش دادم. بعد شروع کردم به ترجمه ی مقاله ی مساله ی سوفا.

پشت سرم چند تا زن و شوهر جوون نشسته بودن که به نظر میرسید دوست خانوادگی ان و ظاهرا کلی داشت بهشون خوش می گذشت و من با دیدن اونها واقعا خوشحال شدم که توو همچین جمعی نیستم و مجبور نیستم به اراجیف بقیه لبخند زورکی بزنم.

بعد از حدود چهل و پنج دقیقه مطالعه, آروم وسایلمو جمع کردم و راه افتادم سمت خونه.

توو راه به یه شاخه ی درخت نگاه کردم و از خودم پرسیدم که اون الان داره به چی فکر می کنه؟ 

سعی کردم خودمو بذارم جاش ولی خیلی موفق نشدم.

 بعد دستم رو آروم گذاشتم روو تنه ی یکی از درختا که بسیار سرد بود؛ ولی جون داشت.

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 62 تاريخ : شنبه 27 آذر 1395 ساعت: 18:05