نامه به مرجان

ساخت وبلاگ
زندگی مثل یه رودخونه ست؛ من فکر می کردم دریاچه, یا یه مردابه.

اگه یه سطحی ازش رو در نظر بگیری و در طول زمان آبهای گذرنده ازش رو بررسی کنی, هیچ مولکولی رو دو بار نمیبینی!

همه چیز مدام داره عوض میشه: اتفاق ها, برخورد ها, آدم ها...آخ.. آدم ها!

من همه ش به خودم میگم این تغییر توو بافت زندگیه؛ قانونشه. قانون طبیعت رو که نمیشه عوض کرد! 

(سر کلاسم و کاغذ ندارم؛ دارم روو دستمال کاغذی می نویسم.)

بعد به خودم میگم خب بیا به آدم ها دل نبندیم؛ بیا از همون اول بدونیم که یه روز میرن. 

بعد یکی در گوشم میگه: واقعا میشه؟؟

_خب...نه!

ما به عادت زنده ایم. عادتها بهمون هویت میدن؛ یه احساسی مثل امنیت خاطر.

انگار تنها راه حل این مساله اینه که آدم بتونه زود عادت هاشو تغییر بده.

علت نوشتن این جملات هم اینه که من دارم یه آدم دیگه هم از دست میدم: مرجان عزیزم.

امروز بهش پیام زدم: کاش من یه مشکلی داشتم که بیشتر با شما صحبت می کردم.

چقدر ناراحت کننده ست که یکی رو بسیار دوست داشته باشی و موضوع خوبی برای صحبت پیدا نکنی. و بدتر اینکه دور باشی؛ دوور.

کاریش نمیشه کرد؛ اینم یه بخشی از زندگیه و من با همه ی عن بودنش دوستش دارم.

زندگیمه؛چیکارش کنم؟!

 

این یه شعر دیگه از چرک نویس هامه:

بسم حکایت دل هست با نسیم سحر/ ولی به بخت من امشب سحر نمی آید

در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز/ بلای زلف سیاهت به سر نمی آید

 

پی نوشت: 

مرجان عزیزم, بسیار دوستت دارم؛ حتی اگه همیشه نتونیم in touch باشیم.

 

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 57 تاريخ : شنبه 27 آذر 1395 ساعت: 18:05