نامه پنجاه و سوم (آزمایش٢)

ساخت وبلاگ
بابالنگ دراز عزیزم سلام.

 

من الان دارم سیب قندی خوشمزه میخورم و برای شما مینویسم. این یعنی حالم خوبه.

من به یه چیزی واقعا دارم ایمان میارم و اونم اینه که اگه واقعا برای پیشرفت تلاش کنی, خدا کمکت میکنه. [یه سریا این کمک رو به زندگی یا نیروی کهکشان ها و هستی نسبت میدن.]

جریان ازین قراره که من امروز داغون بودم؛ اصلا ذهنم پاشیده بود و این به اعصابم هم سرایت کرده بود. تا این حد بگم که همین یه ساعت پیش که خواستم ادامه کتابم رو بخونم, یه لحظه زد به سرم که کتاب رو از وسط جر بدم و پرتش کنم یه طرف. مسخره ست؛ ولی واقعا همچین چیزی از ذهنم گذشت.

بعد کتاب رو (با احترام) گذاشتم کنار و یه آهنگ یواش فرانسوی که معنیش هم نمی فهمیدم پلی کردم و 2048 بازی کردم.

همینجور که داشتم با اعصاب داغون خونه هارو جابه جا میکردم و تند تند گیم اور میشدم, خاله مرجان این پیام رو برام فرستاد:

"سلام عزيزم خوبي

امروز جات خالي يك ساعت وقت داشتم كلي پياده رفتم موزيك گوش كردم؛ هوا عالي بود

بعد همش گفتم ايكاش فاطمه اينجا بود باهم قدم ميزديم"

بعد من گفتم که اصلا خوب نیستم و درمورد کتابم باهاش صحبت کردم.

گفتم که یه چیزهایی توو این کتاب هست که منو ریخته بهم؛ براش از ego و self تعریف کردم اینکه نمیدونم چطور باید از شر ego خلاص بشم.

یکم هم از ذهن شرطی براش تعریف کردم و اینکه ما عملا قدرت فکر کردن نداریم و درواقع مثل یه سری سی دی پر شده ایم. ما فقط انعکاسی از محیط اطرافمون هستیم...

و در کمال ناباوری, دیدم که خاله مرجان شروع کرد درمورد self و ego مفصل برام تعریف کرد؛ مثلا اینکه آدم ها توو جوامع سختگیر, برای اینکه مورد قبول جامعه قرار بگیرن و خودشون رو اثبات کنن, برای خودشون ایگو سازی میکنن و به مراتب از self شون دور میشن؛ از خود واقعیشون دور میشن.

در عوض افرادی که توو جوامع آزاد تر هستند و آزادی عمل دارن, از همون بچگی, self شون رو حفظ میکنن و درواقع نیاز کمتری به اثبات خودشون دارن.

کفم بریده بود؛ گفتم خاله دقیقا اینها رو توو کتاب منم نوشته! 

گفت حالا یکی از راه های رسیدن به self مذهب هست؛ منتها به شرط انتخاب و آزاد اندیشی.

گفتم که برای ما بدتر ego سازه. [چون انتخابی وجود نداره]

چند تا از جملاتش رو paste میکنم:

"ببين شما منصور حلاج ميگه إنَّا الحق

يعني سلف محض

امروز اتفاقا داشتم فكر ميكردم ايكاش فاطمه عاشق ميشد

[پرسیدم چرا؟]

ببين عشق واقعي اولا كلا سيستم روح و روان رو بهم ميريزه

بعديك نيروي فوق العاده است كه از ايگو كم ميكنه

وبه سلف ميريزه

مثلا همون از خودگذشتگیه ست"

این حرف هاشو درک نمی کردم ولی برام جالب بود. فکر نمیکنم عشق واقعی چیزی باشه آدم به همین راحتی بهش برسه. 

آخرش هم گفت که امیدوارم قبل از ازدواجت یکبار این شرایط رو تجربه کنی.

بعد هم درمورد این صحبت کردیم که آدم اگ ego هاشو بذاره کنار, به یه آرامش و صلحی میرسه و اول از همه, خودش راحت میشه. [دقیقا چیزهایی که توو کتابم نوشته]

بعد من یه نگاه به خاله کردم و احساس کردم چقدر این آدم آرومه؛ بابالنگ دراز, شما واقعا باید این آدم رو بشناسید!

بعد هم درمورد قضاوت نکردن, که یکی از ویژگی های انسان فانکشنال هست صحبت کردیم و خاله یه خاطره کوچیک تعریف کرد: همسایه بالایی ما, یه اقای چهل ساله اییه که خیلی پسر خوب و آرومیه؛ من و فرخ هر دفعه اینو میبینیم, کلی لذت میبریم از اینکه چقدر خوش برخورد و دوست داشتنیه. منتها مثل اینکه همجنس گرائه؛ چون چند دفعه یه آقایی اومد باهاش زندگی کرد.

حالا امروز من و فرخ داشتیم درموردش حرف میزدیم, فرخ گفت که خیلی پسر خوبیه, فقط حیف که اینجوریه و فلان...بعد من گفتم فرخ ما اجازه نداریم قضاوتش کنیم؛ مسائل شخصی هر کسی به خودش مربوطه.

فرخ هم به شوخی گفت که: نگاه کن واسه من چه آلمانی شده ها!! انگار یادش رفته ما ایرانی ایم و توو کار همه باید دخالت کنیم! 

بعد گفت که حالا تو اگه از همین الان سعی کنی قضاوت کردن رو بذاری کنار و رو خودت کار کنی, ایشالا خیلی پیشرفت میکنی و به آرامش بیشتری می رسی؛ هر چند که خیلی کار سختیه؛ مخصوصا توو ایران که همه توو کار هم سرک می کشن.

آخرش هم گفتم که خاله قربونتون برم که انقدر خوبید و من میتونم درمورد این مسایل باهاتون صحبت کنم. من کتابمو ادامه میدم و با شما هم درموردش صحبت میکنم و اینا...

 

خیلی صحبت خوبی بود؛ نه؟

خدا حواسش بهم هست.

 

ببخشید زیاد حرف زدم و مسایل مذهبی رو هم مطرح کردم. شاید شما به این چیزها باور نداشته باشید؛ ولی چون بنا بر صداقته؛ من هم صادقانه نوشتم.

قربان شما, دختر تون.

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نامه پنجاه و سه نهج البلاغه,نامه پنجاه و سوم نهج البلاغه, نویسنده : wemydiary2po بازدید : 27 تاريخ : شنبه 13 شهريور 1395 ساعت: 18:51