نامه پنجاه و ششم

ساخت وبلاگ
بابالنگ دراز جان سلام,

 

وقتی یکم عاقلانه تر به یه سری از مسائلم فکر میکنم, به نظرم میاد که تاحالا چقدر زندگی خوبی داشتم.

مثلا وقتایی که نمیتونم خوب بخوابم, تازه حس می کنم خواب مناسبی که بیست سال داشتمش و حواسم بهش نبود, چه نعمت بزرگیه!

الان شدیدا خوابم میاد ولی نمیتونم بخوابم؛ دیشب سه ساعت هم نخوابیدم و الان یکم گیجم: بهترین زمان برای نوشتن.

 

امروز داشتم با این بچه صحبت می کردم؛ الف رو میگم. 

ما دفعه قبل که در مورد سفر کربلای من صحبت کردیم و الف کلی ناراحتم کرد, قرار گذاشتیم که دیگه در این باره حرف نزنیم.

ولی الف زد زیر قرارمون و دوباره بحث رو پیش کشید. نمیدونم چرا انقدر این مساله براش مهمه. منم چون دیدم الف خیلی مهربون داره درمورد این موضوع صحبت میکنه, به اخطار فوری مغزم درمورد ادامه ندادن بحث گوش ندادم و گذاشتم همینجوری مهربون مهربون برینه توو اعصابم.

البته احساس می کنم با عمد این کار رو نکرد. 

به نظرم میاد که اون یه کینه ای از مسائل مذهبی داره و برخلاف شعار همیشگیش که "مذهب اصلا چیه که بخوایم وقتمونو با صحبت درموردش حروم کنیم!!" در عمل نمیتونه درموردش حرف نزنه و کلا این مسائل رو نادیده بگیره.

شاید هم از سر رفاقت میخواد منو از "منجلابی" به اسم مذهب نجات بده. 

 

بذارید یه موضوعی رو کامل براتون شرح بدم: 

من چند وقتی بود که از مذهب, چند تا نمونه دیدم که یا با عقلم جور در نمیومد, یا فایده ش صرفا حفظ حکومت بود.

همین مسائل باعث شد که اعتمادمو نسبت به یه سری از احکام مذهب از دست بدم و اشتباهم این بود که توو صحبت هام, موقع صحبت درباره اون دسته مسائلی که اعتمادمو سلب کرده بود,از کلمه کلی "مذهب" استفاده می کردم.

من الان که دارم فکر میکنم به نظرم میاد که در کل آدم مذهبی ای هستم و خیلی از بخش های مذهب رو قبول دارم.

حتی اون قسمت هایی هم که قبولشون ندارم رو هم گاها نتونستم تغییر بدم. فکر کن بیست سال با یه اعتقاد زندگی کنی و آنأ بخوای تغییرش بدی. 

الف حرف درستی میزد, من فکر میکردم که دارم تغییر می کنم؛ توو یه سری زمینه ها هم تغییر کمی داشتم,  ولی حقیقت چیز دیگه اییه.

فکر کنم باید ازش تشکر کنم که کمکم کرد با خودم رو راست باشم: یه قدم به سمت self: بپذیر کی هستی!

(!* I accept who I am;I'm the bad guy)

 

اما در مورد الف: 

راستش امروز که اون حرف هارو بهم زد, من علاوه بر اینکه ناراحت شدم, یکم نگران هم شدم. 

چون وقتی حس کنم کسی میخواد منو توو جهتی که خودم دوستش ندارم تغییر بده, ناخودآگاه ازش دور میشم و دوست ندارم در مورد الف این اتفاق بیوفته.

اتفاقی که درمورد موحدین افتاد.

بابالنگ دراز, من از دوستام انتظار دارم که منو همینطوری که هستم قبول کنن. همونطور که من اونها رو قبول می کنم.

به نظرتون زیباتر نیست که اطرافیانمون رو با همون تفاوتهایی که دارن بپذیریم؟

هزار موضوع وجود داره که میشه درموردشون حرف زد. حالا چرا باید انرژیمون رو سر مسائلی که با هم تضاد [نه تفاوت] نظر داریم حروم کنیم؟

به نظر من اختلاف نظر درمورد مذهب تنها توو رابطه بین اعضای خانواده ست که میتونه مشکل زا باشه؛ چون همه صبح تا شب ور دل هم اند. نمیتونن همو تحمل کنن.

اما مثلا یکی مثل من و الف که هفته ای گاها یه ساعت با هم صحبت میکنیم, واقعا احمقانه ست که وقتمونو حروم مسائل غیر ضروری مذهب کنیم.

مثلا امروز الف کلی از تجربیات عالی ای که این هفته داشت صحبت کرد. ولی من چون سر بحث مذهب ناراحت شده بودم, خیلی نتونستم شنونده ی خوبی باشم و صحبتی که بعد از یه هفته می تونست کلی به جفتمون انرژی بده, تبدیل شد به یه مکالمه ی معمولی.

 

راستی, امروز که داشتیم خداحافظی میکردیم الف گفت که بنویس؛ بذار دوتایی به مسائلت فکر کنیم. نتیجه ی بهتری میده. حتی درمورد کربلا هم بنویس. در مورد هر چیزی که ذهنتو مشغول میکنه.

خیلی ازین حرفش خوشم اومد؛ خوشحالم که نوشته هامو میخونه و دوست داره. 

ولی از یه نظر هم دیگه بهش نگفتم که تو عموما مخاطب ساکت نوشته های من هستی. تو فقط در جریان قرار میگیری.

میدونم خیلی سرش شلوغه؛ سعی میکنم انتظاری ازش نداشته باشم ولی حداقلش دوست دارم تو مکالمه هامون درمورد نوشته هام صحبت کنیم. 

البته صحبت نکردیم هم اتفاقی نمی افته.

 

راستش نمیدونم این چیزهارو چطور بهش بگم که ناراحتی پیش نیاد.

شما ایده ای ندارید؟

میشه بعضی وقتا جواب نامه هامو بدین؟ نظر هاتون خیلی میتونه کمکم کنه.

دوستدار شما, دخترتون.

 

 

*:دیالوگ جسی توو بریکینگ بد.

 

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : پنجاه و ششمین مسابقه هفته نامه غدیرستان, نویسنده : wemydiary2po بازدید : 14 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 8:26