نامه پنجاه و دوم

ساخت وبلاگ
بابالنگ دراز جان, سلام.

حالتون چطوره؟ میزونید؟

 

امروز تولد فایزه بود. 

از صبح که بیدار شدم شدیدا سرم درد میکرد؛ چون ده ساعت خوابیده بودم.

یه نیمروی مشتی خوردم و یه دوش آب خنک گرفتم که سردردم برطرف بشه.

ولی بازم خوابم میومد و از اونجایی که میدونستم اگه بخوابم سردردم بیشتر میشه, مقاومت کردم و کتاب جدیدم رو خوندم.

احساس میکنم این کتاب یه راه نجات و یه هدیه از طرف خداست: هر کسی بخواد پیشرفت کنه, خدا راه رو براش باز میکنه.

فعلا نمیتونم درمورد محتویات کتاب صحبت کنم. 

کار هامو که کردم, راه افتادم سمت موسسه؛ باید کارنامه های بچه ها رو می نوشتم. که البته وقتی رسیدم, دیدم که سوپروایزر دربه درمون خودش داره از بچه ها امتحان میگیره و نمره میده.

بهش میگم به من گفته بودید بیام نمره بدم...گفت فک کردم نمیای!

گفتم ولی بهم گفتید بیا و منم گفتم باشه! دوباره خودشو به حماقت زد و جمله قبلیشو تکرار کرد.

منم چون جلوی بچه ها بود, دیگه نگفتم وقتی به حضور من نیازی نبود, اصلا واسه چی گفتید پاشم بیام؟!

واقعا بعضیا چقد بی ملاحظه اند!

سریع از موسسه زدم بیرون.

حالا دیر هم شده بود و فایزه و دوستاش توو کافه منتظر من بودن که تولد رو شروع کنن.

سریع یه ماشین گرفتم و رفتم انقلاب و وقتی رسیدم, سراغ گل فروشی رو گرفتم. 

درمورد کادو, راستش با اینکه فایزه واسه من کادو نخرید و منم ازین بابت ناراحتم, ولی حس کردم چقدر زیبا میشه که من یه کادوی خوب براش ببرم. آخه فایزه همیشه کادو های منو خیلی دوست داره و دیدم حیفه که توو این روز مهم سورپرایزش نکنم.

پس تصمیم گرفتم علاوه بر کتاب "سوختن در آب"، براش گل هم بخرم؛ چیزی که تاحالا براش نخریدم و میدونم خیلی خوشحالش میکنه!

خلاصه اینکه بعد از پرس وجو درمورد گل فروشی, یه آقائه بهم گفت که این طرفا گل فروشی نداره و باید تا میدون پاستور برم.

منم با اینکه دیر شده بود, یه ماشین گرفتم و دویدم سمت پاستور: گل فروشی زعیم.[همیشه دوست داشتم یه روز از اونجا گل بخرم.]

سه تا گل صورتی و سفید که اسمشون هم نمیدونم انتخاب کردم و گفتم که برام تزیینش کنه. یارو هم با تمام قوا رید به گل هام.

انقد علف و چمن بهش وصل کرد که شده بود دسته گل عروس!

تهش هم یه ورقه ی پلاستیکی گنده رو پیچید دورش و از سه تا گلی که بهش داده بودم, یه حجم صورتی گنده تحویلم داد.

خلاصه اینکه هم از استعداد بی نظیرش توو گند زدن به گل هام خنده م گرفته بود و هم داشتم فکر میکردم با چه رویی این دسته گل عروس رو ببرم توو کافه!

رفتم حساب کردم و دویدم سمت انقلاب.

تا اومدم وارد بشم, گل زیبام رو پایین گرفتم و سعی کردم خیلی توو چشم نباشه.

فایزه تا منو دید جیغ ویغ کرد و همو بغل کردیم و منم گلم رو بهش دادم.

تا گل رو دید, ذوق زیااد کرد و گفت که چقد زشته!! 

گفتم اره, میدونم!

ولی خیلی خوشحال شد! خیلی!

تازه اونموقع فهمیدم که چقدر کارم زیبا بود!

بعد تولد گرفتیم و کلی عکس انداختیم و کلی خوش گذشت. فکر نمیکردم با دوستای فایزه انقد حال کنم. ولی عالی بودن؛ همه شون.

امروز یه روز به یادماندنی برای فایزه شد و من خیلی ازین بابت خوشحالم.

خداروشکر واقعا!

 

مرسی از حضورتون؛ 

همیشه خوب باشید.

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نامه پنجاه و سوم نهج البلاغه, نویسنده : wemydiary2po بازدید : 10 تاريخ : پنجشنبه 11 شهريور 1395 ساعت: 18:52