روزنوشت۴

ساخت وبلاگ
چه روزهای بدی! 

گاهی بدی ها و خوبی های زندگی طوری بهم تنیده میشن که تشخیص کیفیت موقعیتی که درش قرار داری واقعا سخت میشه: هجوم احساس ها و تفکرات ضد و نقیض!

امروز آخرین روز چهار روز تعطیلیه و من دو روز اول رو شدیدا مریض بودم. روز اول سرماخوردم و روز دوم تب کردم. 

الان هم نفسم ناراحته هنوز. 

تصمیم داشتم توو این چند روز به درسام برسم و رو چند تا مبحث وقت بذارم. ولی بجز همون دو ساعت مطالعه ی دیشب, هیچکاری نکردم. 

امسال اولین سالی بود که عاشورا و تاسوعا هیچ مراسمی نرفتم. که البته ربطی به مریض بودنم هم نداشت. یه فشاری رو از دوشم برداشتم.

البته اینم بگم که دیشب روو تختم که دراز کشیده بودم, یه دسته از کوچه مون رد شد که مردم با یه لحن ملایمی داشتن یه سرود دسته جمعی مذهبی می خوندن. یه لحظه دلم گرفت.

ولی نمی دونم اون احساس آنی ناشی از عادت بود یا اعتقادات مذهبیم.

بگذریم.

دارم یه رمانی می خونم به اسم "جان شیفته" از رومن رولان. داستان یه دختریه که سراسر احساسه! اصلا من نمیدونم چطور روح "آنت" اون همه احساس رو به دوش می کشه! 

(راستش در بعضی موارد خیلی احساس شباهت میکنم بهش.)

دیشب طرف های ساعت دو و نیم با صدای یه پشه ای که به توری تخت خوابم نفوذ کرده بود از خواب بیدار شدم و نتونستم بکشمش. بعد از نیم ساعتی هم که دیگه اثری ازش نبود, دیگه خوابم نمی برد. شروع کردم به خوندن کتابم و توو دنیای آنت غرق شدم.

دیگه طرف های ساعت پنج بود که خوابم برد. (مامان اینا دارن تغییرات منو می پذیرن. دیگه کسی صبح ها منو برای نماز بیدار نمی کنه و از هیچگونه نصیحتی هم خبری نیست.) تا صبح هم از فرط سرفه های عمیق n بار از خواب بیدار شدم و رسما دهنم سرویس شد.

الانم اصلا حالم خوب نیست. نه حوصله ی درس دارم, نه بیرون رفتن. ولی احتمالا امروز با فایزه برم خرید. 

نمی دونم.

 

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 13 تاريخ : جمعه 23 مهر 1395 ساعت: 7:28