و البته صدای دریاچه هم پخش می شد که بی نهایت آرامش بخش بود.
بعد از چند دقیقه تمرکز, اجازه دادم صدای دریاچه همینجوری پخش بشه و خوابم برد.
بعد که بیدار شدم, از فائزه خواستم که با هم بریم بیرون. چهار روز بود که از خونه تکون نخورده بودم.
بعد رفتیم چهارراه ولیعصر و من پیشنهاد لمیز رو دادم. همیشه به خاطر چادری بودنم دوست نداشتم برم لمیز. دوست نداشتم توو چشم باشم. ولی امروز فرق داشت.
من لته سفارش دادم و فائزه یه نوشیدنی سرد که اسمشو یادم نیست.
بعد که سفارشمون آماده شد, یه لحظه به لیوانم نگاه کردم و به موسیقی که پخش می شد گوش کردم و خودمو توو اون محیطی که بودم درک کردم. و آرامش عمیقی بهم دست داد.
گفتم فایزه چقد خوبه همه چی!
بعد که نوشیدنیمونو خوردیم, سریع زدیم بیرون که فایزه یه سیگار بکشه و یه مبلغی هم باید کارت به کارت می کرد.
باید هفت و نیم میرسیدیم خونه.
امروز هم گذشت و من روز به روز دارم بیشتر به گذرا بودن و روان بودن احساساتم پی می برم.
تصویر ذهن من...
برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 11