روزنوشت٧

ساخت وبلاگ
امروز با فایزه رفتیم و یه انسان جدید رو دیدیم. البته جدید برای من. 

خب من با ذهنیت خیلی خوبی رفتم سراغش ولی در نهایت با آدم متفاوتی مواجه شدم.

اون یه آدم شدیدا برنامه ریزی شده بود که یه سری ملاحظات اجتماعی رو یاد نگرفته بود. 

خب بذار یه ذره جزیی تر توضیحش بدم. ما حدودای ساعت دوازده رفتیم پیتزا پنتری که محیطش بسیار زیبا بود! و غذاش هم عالی! نون پیتزاش نازک و ترد بود و خمیر اضافه هم نداشت. علی استیک مرغ سفارش داد که بیشتر ازین که خوش مزه باشه, خوشگل بود. وقتی غذا شو آورد, انگار مرغه هنوز داشت می پخت و خیلی صدای خوبی داشت: صدای سرخ شدن.

توو این دیدار سه چهار ساعته, علی فقط n بار گفت: خب حالا درباره ی چی حرف بزنیم؟

و اون آخرا دیگه داشت کفر منو در میاورد.

آخه آدم وقتی برای اولین بار کسی رو می بینه که نباید هزار بار این سوالو ازش بپرسه!

 

ببخشید فکر کنم باید یه توضیح کوتاهی درمورد ایشون بدم: علی یه پسر بیست و سه, چهار ساله ست؛ دانشجوی ارشد کامپیوتر شریف؛ با یه ذهن بسیار دقیق و برنامه ریزی شده.

اولش شبیه اسکلاس ولی وقتی باهاش حرف می زنی, میفهمی که توو این مدت خودت اسکل شده بودی.

ولی من چون ازش زمینه ذهنی داشتم, از همون اول می دونستم که باچجور آدمی قراره صحبت کنم. لذا سعی کردم از همون ابتدای صحبت, کاملا آروم و بدون جهت گیری برم جلو که آخرش بهم ریده نشه.

البته من با وجود اینکه سعی کردم خیلی با احتیاط و دقت کلماتم رو انتخاب کنم و جو گیر هم نشم, باز هم چند تا تیکه ی درشت ازش دریافت کردم. ( ولی چون می دونستم به عمد اون حرفا رو نزده, به روی خودم نیاوردم و ازش رد شدم.)

خب ما چهار ساعت حرف زدیم و کلی انرژی مصرف کردیم چون موضوعات صحبت به فکر و تمرکز نیاز داشت _لااقل برای من_. فائزه هم کلی کفرش دراومده بود.

ما درمورد نسبی یا مطلق بودن خوبی و بدی؛ هدفگذاری؛ آینده؛ ارزش انسان ها؛ درس؛ دوستی و چند تا موضوع دیگه که یادم نمیاد حرف زدیم و من الان دارم می فهمم که چقدر دنیای آدم ها می تونه با هم فرق داشته باشه. 

البته از حق هم نگذریم از یه چیزی خیلی لذت بردم و اون ذهن شدیدا دقیق ایشون بود. بسیار منظم! 

[ بعد از ناهار رفتیم چهار سو که خیلی قشنگ بود و اونجا نوشیدنی خوردیم._فائزه حرص خورد._ و کلی حرف زدیم.]

منتها در آخر شروع کرد از دوستای خوشبختش توو شریف که شرایطشون واسه اپلای عالیه صحبت کردن و کلی حالمو گرفت. احساس کردم خیلی از اون هدف(؟) م دور شدم و دسترسی بهش خیلی برام سخت شده. انقد حالم بد شد که حس کردم همه چشمه های امیدم یهو خشک شدن. 

حالا بدتر اینکه توو اون بازه زمانی علی افتاده بود رو دور حرف زدن و مغز منو به رگبار بسته بود. واقعا آمادگی اینو نداشتم که با یه روحیه ی ضعیف بخوام به سخنرانی های اون راجع به هدفگذاری و آینده گوش بدم.

ولی بجز نیم ساعت آخر صحبت, خیلی دیداد خوب و لذتبخشی بود و من کلی ازش یاد گرفتم.

تازه حس کردم که من وقتایی که خودم بخوام, می تونم یه آدم بسیار اجتماعی و خوش صحبت باشم و از این ویژگی خودم لذت بردم.

البته اینم بگم که امروز وقتی اومدم خونه, اصلا حالم خوب نبود و بعد از یه گریه ی حسابی تونستم خودمو بازیابی کنم و الان انقدر راحت بنویسم.

( اینکه اینروزا زیاد گریه میکنم, اصلا نشونه ی بدی نیست؛ گریه احساسات آدم رو متعادل میکنه و من معمولا بعدش خیلی احساس سبکی بهم دست میده.)

 

 

 

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 20 تاريخ : پنجشنبه 29 مهر 1395 ساعت: 22:31