روزنوشت٩

ساخت وبلاگ
امروز ساعت هشت صبح خودمو از تخت کندم و فایزه رو هم بیدار کردم. قرار بود بریم جمعه بازار. 

سریع یه شیرموزنسکافه جنگی درست کردم و زدیم بیرون. قرار بود یکم زود بریم که فایزه دوستای سابقشو نبینه اونجا. مخصوصا با دوست دخترای جدیدشون!

خلاصه اینکه وقتی رسیدیم کوچه برلن, خوشبختانه اونجا بسیار خلوت بود. فایزه سوسیس تخم مرغ و دو تا چای سفارش داد.

نمی دونی چقدر خوب بود؛ یکی از جاهای آرامش بخش جدیدم همونجاست. شاید بازم با فایزه برم. 

صبحانه رو خوردیم و یکم حرف زدیم. بعدشم راه افتادیم سمت جمعه بازار.

من اولین بارم بود که می رفتم و اونجا رو بسیار هیجان انگیز یافتم( واقعا نمی شد از ادبیات دیگه ای استفاده کرد!)

همه چی پیدا می شد. از کیف و لباس بگیر تا وسایل تزیینی خونه و همه جور زیور آلات.

و بسیار شلوغ. آدم دلش میخواد بره و خودشو توو اون همه شلوغی گم کنه.

ما حدود دو ساعتی توو بازار بودیم و با کلی آدم حرف زدیم و کلی عکس گرفتیم و چند تا هم وسیله خریدیم. (من یه سارافون طرح لی و یه دستبند برنجی-سنگی خریدم.)

کلی هم لبخند مبادله کردیم با فروشنده هایی که بعضیاشون واقعا مهربون بودن. خانوم و آقا هم نداشت.

یه دفعه فایزه داشت یه دستبند رو قیمت می کرد و من هم روبروی غرفه ی بغلی ایستاده بودم و داشتم آهنگ someone like you ادل رو با خودم میخوندم که یه لحظه دیدم فروشنده ی همون غرفه بغلیه یه جور خاصی داره نگام می کنه. یه صدای خفیفی هم اومد. گفتم ببخشید با منید؟ خندید و من فهمیدم که این بنده خدا داشته درمورد دستبنداش یه چیزی برام توضیح میداده و من اصلا حواسم بهش نبوده. گفتم ببخشید میشه یه بار دیگه بگید؟ اصلا حواسم نبود. بعد شروع کرد درمورد سنگ کوارتز بنفش برام توضیح دادن و منم در آخر یه لبخند زدم و ازش تشکر کردم. اصلا هم این فازو نداشت که چون انقد برات حرف زدم حالا حتما باید خرید کنی. اون دوست داشت بگه؛ منم گوش کردم.

یکم دور زدیم و بعد فایزه با علی قرار گذاشت و اون رفت انقلاب. منم برگشتم خونه و الان دارم می نویسم.

امروز چقد روز یواش خوبی بود. گاهی فکر میکنم آدم می تونه از اتفاقات کوچیک و ملایم لذت های زیاد زیاد ببره. 

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 16 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 0:33