تا رسیدم توحید, یه نگاه به صف بی ار تی انداختم و فهمیدم که باید با تاکسی برم دانشگاه.
بعد رو صندلی جلوی تاکسی نشستم و یه موسیقی بی کلام پلی کردم و جان شیفته خوندم و چقدر دلم خواست که من "آنت" می بودم!
بعد هم ده دقیقه ای رو رفتم توو خلسه و بی نهایت حال داد.
تا رسیدم دانشگاه رفتم سر کلاس و دیگه وقت نشد مدیتیشن امروز رو انجام بدم.
درس بدک نبود.
بعد از کلاس هم رفتم املت خوردم و بعدش هم رفتم کتابخونه و کلی درس خوندم. به لطف خواب مفصل شب قبلش, دیگه بعد از کلاس نخوابیدم و فقط درس خوندم. بد نیست یه تغییر رویه ای در این راستا بدم: جمعه ها و یکشنبه ها تا میتونم بخوابم!
بعد هم مکانیک تحلیلی داشتم که تقریبا هیچی نفهمیدم(چون قبل کلاس حتما باید پیش مطالعه بکنی وگر نه هیچی نمی فهمی.) و بعدش با دو از بچه ها رفتیم کتابخونه و تمرین های ساعت بعدو چک کردیم و تازه فهمیدیم چه چرندیاتی که ننوشته بودیم!! بعد مغزامونو ریختیم رو هم و تمرینا رو کامل حل کردیم و کلی حال داد. چیزی که از اول ترم منتظرش بودم, دیروز اتفاق افتاد و جالبتر اینکه خیلی معمولی اتفاق افتاد. خیلی آروم.
دیروز واقعا روز پر کار و عالی ای بود ولی بسیار آروم بود. نه تنش و نه هیجانی. همه چیز طبیعی پیش می رفت.
باید/دوست دارم به یه جایی برسم که همه ی اتفاق های زندگیم با همین روند پیش بیان. چیزی غافلگیرم نکنه و چیزی باعث تغییر ناگهانی احساساتم نشه. یه چیزی مثل سر شدگی یا سکون.
تصویر ذهن من...
برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 19