روزنوشت٨

ساخت وبلاگ
دیروز چقد خوب بود. من شب قبلش نه ساعت خوابیدم. تازه مهمون هم داشتیم و من قبل از اومدنشون رفتم توو اتاق و خودمو زدم به خواب. بعدم خوابم برد. نه ساعت! بعد هم ساعت یه ربع به شیش خودمو از تخت کندم و حلقه های مانتومو شستم و اتو کردم و شیر نسکافه خوردم و دیرم شد و دویدم سمت دانشگاه.

تا رسیدم توحید, یه نگاه به صف بی ار تی انداختم و فهمیدم که باید با تاکسی برم دانشگاه.

بعد رو صندلی جلوی تاکسی نشستم و یه موسیقی بی کلام پلی کردم و جان شیفته خوندم و چقدر دلم خواست که من "آنت" می بودم!

بعد هم ده دقیقه ای رو رفتم توو خلسه و بی نهایت حال داد.

تا رسیدم دانشگاه رفتم سر کلاس و دیگه وقت نشد مدیتیشن امروز رو انجام بدم.

درس بدک نبود. 

بعد از کلاس هم رفتم املت خوردم و بعدش هم رفتم کتابخونه و کلی درس خوندم. به لطف خواب مفصل شب قبلش, دیگه بعد از کلاس نخوابیدم و فقط درس خوندم. بد نیست یه تغییر رویه ای در این راستا بدم: جمعه ها و یکشنبه ها تا میتونم بخوابم!

بعد هم مکانیک تحلیلی داشتم که تقریبا هیچی نفهمیدم(چون قبل کلاس حتما باید پیش مطالعه بکنی وگر نه هیچی نمی فهمی.) و بعدش با دو از بچه ها رفتیم کتابخونه و تمرین های ساعت بعدو چک کردیم و تازه فهمیدیم چه چرندیاتی که ننوشته بودیم!! بعد مغزامونو ریختیم رو هم و تمرینا رو کامل حل کردیم و کلی حال داد. چیزی که از اول ترم منتظرش بودم, دیروز اتفاق افتاد و جالبتر اینکه خیلی معمولی اتفاق افتاد. خیلی آروم.

دیروز واقعا روز پر کار و عالی ای بود ولی بسیار آروم بود. نه تنش و نه هیجانی. همه چیز طبیعی پیش می رفت. 

باید/دوست دارم به یه جایی برسم که همه ی اتفاق های زندگیم با همین روند پیش بیان. چیزی غافلگیرم نکنه و چیزی باعث تغییر ناگهانی احساساتم نشه. یه چیزی مثل سر شدگی یا سکون. 

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 9 آبان 1395 ساعت: 0:34