روزنوشت .١

ساخت وبلاگ
امروز دومین هفته ی "مدرسه ی اوتیسم" بود. خب من صبح ساعت هشت بیدار شدم و صبحانه خوردم و ادامه تمرین های ریاضی فیزیک رو حل کردم و دوش گرفتم و رفتم بیرون. 

ناهار پیتزای قارچ و مرغ خوردم که پنیرش خیلی زیاد بود و بعد دویدم سمت مدرسه. حدودای ساعت دوازده و نیم رسیدم و رفتم سر کلاس. یکی از بچه ها جدید بود و جنب و جوش بسیار زیادی داشت.

همه ش بالا پایین می پرید. واقعا از توصیف اوضاعشون دلم یه جوری میشه.

خب سریع ازش می گذرم. 

امروز من به غزاله ناهار دادم. ناهارش ماکارونی بود. خب خداروشکر خوب غذا می خورد و لازم نبود خیلی انرژی مصرف کنم. وسط غذا دادن بهش یه لحظه همکارم گفت که بیا "مانلی" رو بهت نشون بدم.( اون توو یه کلاس دیگه بود.) من یه لحظه غزاله رو با ظرف غذا تنها گذاشتم و وقتی برگشتم دیدم غزاله همه ی وجودش ماکارونی ای شده! و میز و زمین پر بود از دونه های ماکارونی.

بعد بردمش دستاشو بشورم. دستشویی مدرسه چند تا پله می خوره به زیرزمین و من بسیار تلاش کردم که بچه مردم از پله ها نیوفته؛ چون نمی تونست درست راه بره. وقتی در دستشویی رو باز کردم, بوی ادرار شدید زد توو صورتم و وقتی به توالت فرنگی نگاه کردم, دیدم یکی از بچه ها سیفون رو نکشیده بود.با یه دستم غزاله رو نگه داشتم و با دست دیگه م سیفون رو زدم و درتوالت فرنگی رو بستم.

بعد به دستای غزاله مایع دستشویی زدم و وقتی زیر آب گرفتم, بوی ماکارونی و ادرار و مایه دستشویی یه ترکیب افتضاحی درست کرد که اقم گرفت؛ قشنگ محتویات معده م اومد بالا و من فقط سعی کردم ذهنم رو از اونجا پرت کنم که بالا نیارم و لازم نشه که یکی هم منو جمع کنه.

دستاشو شستم و دهنشو با دستمال پاک کردم.

به سختی از پله ها بردمش بالا. سختیشم اینجا بود که وقتی پاشو روی پله ی بالایی می ذاشت, برای اینکه خودشو بکشه بالا, به عقب نیرو وارد می کرد( به جای پایین) و من باید کمرشو سفت می گرفتم که با کله از پشت سقوط نکنه.

رفتیم سر کلاس و همکارم با لبخند گفت خسته شدی؟ 

لبخند زدم.

بعد بهم گفت که براش کتاب شعر بخونم. منم یه کتاب شعر رو شروع کردم به خوندن و عکس ها رو براش توضیح دادم: این درخته رو نگااا...این ابر ها رو نگاه کن...

بعد نوبت تمرین های عملی بود. باید یه سری حلقه رو با توجه به اندازه,( از بزرگ به کوچیک) توی ستون قرار میداد. و قدرت تشخیص اندازه ها رو نداشت و خودش و من بسیار اذیت شدیم.

بعد نوبت به تمرین "اشکال" رسید که عملکرد بهتری داشت؛ ولی زود خسته می شد و نق نق می کرد. یه دفه هم مثل ابر بهار اشک ریخت که واقعا دلم سوخت.

بعد از یه ساعت و نیم تمرین که بسیار طاقت فرسا بود, دویدم سمت دانشگاه که به کلاس ترمودینامیک برسم.

خاله مرجان گفته بود وقتی این بچه هارو ببینی, یکم ازون توقعات و انتظاراتت میای پایین. یکم به زندگی واقع بینانه تر نگاه می کنی.

من فعلا فقط دلم میسوزه براشون و به این فکر می کنم که اون ها هم آدمن؛ منتها آدم هایی که هیچ کاری ازشون بر نمیاد. آدم های واقعا ناتوان. من نمی دونم اون ها چه حسی به زندگی دارن ولی وقتی بهشون فکر می کنم, واقعا دلم می گیره؛ مثل الان که اشک توو چشمام جمع شده.

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 3:07