روزنوشت١۴

ساخت وبلاگ
امروز یه روز عجیب غریبی بود که دو تا اتفاق غیر منتظره افتاد برام.

دومیش یه بی گداری بود که به آب زدم و هنوزم توو کفش(kafesh ) ام!!: به مصطفی گفتم که یه روز با هم بریم انقلاب. فایزه شدیدا بهم هشدار داده بود که الان واسه بیرون رفتن زوده؛ ولی من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و وقتی مصطفی وسط کلاس حل تمرین رفت بیرون که جواب یه سوال سخت رو نبینه، (چون خودش وقت نکرده بود بهش فکر کنه و نمی خواست جواب لو بره.) منم چند دقیقه بعد رفتم بیرون و در مورد امتحان تحلیلی یه سوال ازش پرسیدم و یکم ازش تعریف کردم که چقدر ذهنت ریاضی و فیزیک رو خوب بهم مرتبط می کنه.(یه عادتی که داره اینه که می گرده تحلیل نتایجی که توو روابط ریاضی بدست میاد رو توو واقعیت پیدا می کنه. یعنی معتقده ریاضی یه مصداقی از واقعیت رو در اختیار ما میذاره؛ پس حتما هر داده ای یه تحلیل خارجی داره.(باحال نیست؟)) اونم با یه حالتی که انگار از حرفم خوشش اومده بود, خندید و گفت من یه عمره اینجوری فکر می کنم دیگه...

بعد من گفتم ببین من هر چند وقت یه بار میرم انقلاب کتاب جدید می خرم. اگه دوست داشتی مثلا میتونی... 

(فکر کردم می فهمه بقیه شو.)

 بعد یکم نگاه کرد گفت متوجه منظورت نمیشم؟! (واقعا متوجه نمی شد.) 

گفتم من زیاد میرم انقلاب اگه دوست داشتی تو هم میتونی یه روز بیای. گفت اره حتما. بهم بگو اگه برنامه م اوکی بود حتما میام باهات. 

خب امیدوارم اتفاق بدی نیوفته. 

این دومیش بود؛ و اما اولیش: من واقعا وبلاگم ناامن شده. امروز محدثه یه حرفایی بهم زد که بسیار حس عجیبی بهم داد.

دیروز بهم گفته بود که باید باهام حرف بزنه و اینا. منم فهمیدم که حتما اتفاق خاصی افتاده که محدثه خیلی ردیف نیست و حرف به این مهمی داره.

خلاصه امروز واسه ناهار رفتیم برادران که غذاش بسیار خوشمزه و ارزون بود و محدثه شروع کرد به حرف زدن...

اول که کلی استرس داشت و نزدیک بود نگفته بزنه زیر گریه. بعدم با کلی من من گفت که وبلاگمو خونده و همینجوری ادامه داده و رسیده به یکی از متنام درمورد خودش و حالش بد شده و دو روز گریه کرده و کل مسیر دوستیمونو مرور کرده و هر چی بیشتر فکر کرده, سوالش بزرگتر شده و ترسیده اگه من بفهمم وبلاگمو خونده باهاش برخورد کنم و خواسته باهام قطع ارتباط کنه و ...اردلان.

دقیقا اردلان نشسته بود جلوم و ازم میخواست "گندی که زدم رو جمع کنم."

 با این تفاوت که محدثه آدمی نبود که همه چیز به عنش باشه؛ ناراحت بود و ازینکه توو حریم شخصی من سرک کشیده بود عذاب وجدان داشت. انقدر حالش بد بود که من ته دلم قند آب شد که این آدم چقدر دوستم داره! خوش به حال من! 

بعد من شروع کردم به توضیح دادن آنت درونم(نمیتونستم نگم؛ اون متن محدثه رو داغون کرده بود. باید آرومش می کردم؛ باید یه حرفی می زدم که قانعش کنه. احساسش در خطر بود!) و حس های متفاوتی که سراغم میان و اینکه تو خوبیات انقد زیاده که بدیهاتو کاملا محو میکنه و من اگه با کسی حال نکنم راحت حذفش می کنم و اینکه تو رو نگه داشتم واسه خودم, یعنی واقعا دوستت دارم و ... اون با چشماش حرفای منو می بلعید و هیچ ری اکشنی نداشت. توو سکوت گوش می کرد.

بعد که حرفام تموم شد گفتم چه حسی داری؟ 

گفت گشنمه؛ می خوام همه ی غذاها رو بخورم. خندید.

بعد من یه نفس عمیق کشیدم و توو دلم به خودم تبریک گفتم: این دفعه موفق شدم!

واقعا برام عجیبه که یه آدم انقدر دوستم داشته باشه. 

حالا حرف سر اینه که این وبلاگ داره کار دستم میده. روز به روز آدم های "آشنا" دارن بیشتر میشن و من هم که در مورد همه می نویسم, باید به همه جواب پس بدم.

البته اگه اون "همه" براشون به همین اندازه مهم باشه. ( که بسیار بعیده همچین فردی بازم توو اطرافیانم وجود داشته باشه؛ کسی که واقعا ترس از دست دادنمو داشته باشه.)

اه که من چقدر از توضیح دادن بدم میاد! 

راست راستش محدثه ی امروز در برابر من, من بودم در مقابل اردلان مرحوم. سعی کردم کاری که اون با من کرد رو با محدثه نکنم؛ اردلان خوبی باشم, برای کسی که ترس از دست دادنمو داره... 

چقد رمانتیک؛ حالم بد شد.

 

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 13 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46