یه ماشین هم کنار خیابون پارک بود و بعد از اینکه بسیار بهش نزدیک شدم و همچنان داشتم با خودم صحبت می کردم, دیدم یه پسره توو ماشین نشسته و بادقت داره نگاهم می کنه. معلوم بود از ابتدای مسیر که داشتم می رفتم سمتش و حواسم بهش نبود, اون داشته نگاهم می کرده.
بعد که نگاهم بهش افتاد, طرف چشماشو تنگ کرد و سرشو تکون داد که: چیکار می کنی؟
منم ادای دیوونه ها رو در آوردم و با اشاره سر گفتم چیزی نیست.
بعد که دو قدم رفتم جلو, خنده م گرفت و متاسفانه نتونستم مثل یه دیوونه ی واقعی به نظر بیام.
باید دفعه بعد یکم مسلط تر بشم.
تصویر ذهن من...برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 12