روزنوشت١٣

ساخت وبلاگ
دیروز بعد از ظهر دانشگاه بسیار خلوت بود و من همینطور داشتم راه می رفتم و با خودم صحبت می کردم. 

یه ماشین هم کنار خیابون پارک بود و بعد از اینکه بسیار بهش نزدیک شدم و همچنان داشتم با خودم صحبت می کردم, دیدم یه پسره توو ماشین نشسته و بادقت داره نگاهم می کنه. معلوم بود از ابتدای مسیر که داشتم می رفتم سمتش و حواسم بهش نبود, اون داشته نگاهم می کرده.

بعد که نگاهم بهش افتاد, طرف چشماشو تنگ کرد و سرشو تکون داد که: چیکار می کنی؟

منم ادای دیوونه ها رو در آوردم و با اشاره سر گفتم چیزی نیست.

بعد که دو قدم رفتم جلو, خنده م گرفت و متاسفانه نتونستم مثل یه دیوونه ی واقعی به نظر بیام. 

باید دفعه بعد یکم مسلط تر بشم.

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 12 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 1:46