نامه پنجاهم

ساخت وبلاگ
بابالنگ دراز عزیزم سلام, 

[نامه پنجاهم: نامه های من پا به سن گذاشتن.]

 

الان خونه خاله محبوبه ایم و من دارم فوت میشم؛ امروز موسسه بودم.

هنوز عضلاتم از باشگاه دیروز درد میکنه.

راستش امروز اصلا حالم خوب نبود؛ اون مقاله "آگاهی" رو تموم کردم ولی هیچ کار خاص دیگه ای انجام ندادم.

خواستم زبان بخونم ولی اصلا حسش نبود: یه جسم ثابت.

سر شام تلویزیون داشت از میزان تولید علم ایران نسبت به دنیا تعریف میکرد و یه گزارشی هم از دانشجوهای بدبخت وطنی آماده کرده بود که مثل همیشه داشتن از شرایط بد وضعیت علمی کشور مینالیدن. 

یاد الف افتادم. واقعا بهش غبطه خوردم و دلم واسه همه ی اون هایی که نتونستن و نمیتونن برن سوخت.

چه دردناک!

امروز آخرین جلسه ی موسسه بود؛ همکارام ازم پرسیدن که ترم بعد میام یا نه؟ گفتم بعیده.

آخر هر کدوم از کلاس هام هم چند تا عکس با شاگردام گرفتم؛ دلم براشون تنگ میشه.

امروز توو موسسه یکی از همکار های بدبختم داشت ازین که دلش واسه دوست پسرش که گذاشته رفته اسپانیا تنگ شده, مینالید! 

عقم گرفته بود! 

یارو ده روزه با یه مرد چهل ساله دوست شده و تا دیروز مثل بچه ها از رستوران رفتن ها و گشت و گذار هاشون تعریف میکرد؛ حالا هم که طرف گذاشته رفته, از اینکه دلش تنگ شده میناله!! واقعا رقت انگیزه!

راستی, سه شنبه تولد فایزه ست و هنوز براش کادو نخریدم؛ راستش چندان انگیزه ای هم به این کار ندارم؛ چون اون هم واسه تولدم کادو نخرید.

نمیخوام سرش تلافی کنم, ولی وقتی انگیزه ندارم, یعنی انگیزه ندارم دیگه.

ولی شاید کتاب "سوختن در آب, غرق شدن در آتش" چارلز بوکفسکی رو براش بخرم.

فایزه میخواد توو کافه تولد بگیره و به منم گفت که یکی از دوستامو بیارم که حوصله م سر نره. ولی من راستش هیچکدوم از دوستامو نمیخوام بگم. یعنی کسی نیست که رفتارش توو جمع باهام مثل تنهایی باشه. فعلا نمیدونم چیکار کنم.

راستی, امروز "احمد" به دنیا اومد؛ یه اتفاق خوب!

و نفیسه امروز چه دردی کشید!

 

من برم نمازمو بخونم.

ببخشید که انقد پراکنده نوشتم و انرژی منفی فرستادم.

بعضی ها میخوان همیشه خوب باشن؛ من فکر می کنم زیبایی وقتیه که خوشی و ناخوشی رو با هم داشته باشی.

با احترام, دخترتون.

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 26 تاريخ : پنجشنبه 11 شهريور 1395 ساعت: 18:52