روزنوشت١٥

ساخت وبلاگ
از خواب بیدار میشی و می گردی دنبال حسی که دیشب حسابی گریه ت انداخت: خبری نیست.

ساعت هفت و نیمه و قبل از هر کاری, تبلتتو میزنی به شارژ تا خاموش نشده. بعد آروم پتو رو کنار میزنی و از توری تختت میای بیرون. دیگه خبری از پشه ها نیست؛ شاید جمعش کنی.

میری دستشویی و صبحونه نخورده سریع برمی گردی به اتاق و میشینی پای درس: فردا امتحان ریاضی فیزیک داری و تقریبا هیچی نخوندی. 

استرس نداری ولی دیشبش فایزه حسابی حالتو گرفته. یا دقیقترش میشه: علی حسابی حالتو گرفته با نطق های غراش از موفقیت و تلاش و کم اهمیت بودن هدف و اینکه اگه الان خیلی تلاش نکنی تا آخر عمر باید سگ دو بزنی و به هیچی نرسی و ... من چقدر ازش دورم. گریه م می گیره.

توو فیزیک اگه میخوای یه چیزی بشی باید خودتو وقف کنی: مصطفی. نه تو. 

و یه پله میری پایین تر.

بعد وقتتو با گشتن توو اسکرین شات های تبلتت حروم می کنی و درین بین یه عکسی از شوپنهاور می بینی که تووش نوشته: حقیقت فاحشه نیست که بازوان خود را به گردن هر بی سر و پایی بیاویزد؛ بلکه زیباروی مستوره ایست که حتی مردی که همه چیز را فدای او کند باز نمی تواند از دست یافتن به او اطمینان خاطر داشته باشد.

یه پله پایین تر.

گریه ت می گیره. 

شب می خوابی و ذهن ناراحتت خواب های زشت میسازه برات.

میشینی پای درس و یه ساعت با قضیه های مشتق: گرادیان, دیورژانس و استوکس ور می ری. 

بعد میخزی ریز پتو و خوابت می بره: خواب های دری وری.

دو ساعت بعدتر که با سردرد بیدار میشی, موقع صبحونه (ناهار؟) به مامانت میگی که میخوای موهاتو رنگ کنی. شدیدا واکنش نشون میده و میگه: ما ازین کارا(!) نداریم!

با خودت میگی: انگار میخوام برم ج*نده شم.

میگی چرا؟ میگه نمیخواد در موردش حرف بزنه. 

میگی دو راه داریم: یا موهامو رنگ می کنم, یا با ماشین کوتاهش می کنم. 

با لحن تندی میگه: هیچکدوم! تو هم با خونسردی میگی پس موهامو ماشین می کنم.

میری توو اتاق و لباس کثیف هاتو میاری که بریزی توو ماشین. بعدم بری حموم و ترتیب موهاتو بدی. 

توو تلگرام برات یه گیف میفرسته که اندر فضایل مادر خانواده سخن گفته. 

_نکته رو گرفتی؟ بیشترین فشار توو خانواده روی مادره؛ پس کاری نکن که زودتر بشکنم.

_باشه.

قربون صدقه ت میره و تو حالت بهم می خوره و میزنی زیر گریه.

بعد یاد آدم هایی که واقعا دوستشون داری میوفتی؛ و یاد آدم هایی که میتونی تحملشون کنی: اشتراکشون صفره.

بعد یاد دعایی می افتی که مستجاب نشده.

 

 

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : wemydiary2po بازدید : 16 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 16:48