نامه چهل و نهم

ساخت وبلاگ
بابالنگ دراز جان سلام,

دلم شدیدا طبیعت میخواد. هفته ی پیش این موقع تازه از درکه برگشته بودم و الان یادش افتادم.

باید بگردم و یه راه دررو پیدا کنم واسه دیدار با طبیعت. میگم راه دررو, چون مامان اینا اجازه نمیدن با این تور های طبیعت گردی بریم بگردیم. اگه خودشون هم بخوان بیان اصلا خوب نمیشه. چون احتمالا به خاطر شرایط غیر اسلامی تور, اذیت میشن.

ولی با یکم خلاقیت, میشه کار رو پیش برد. بهش فکر میکنم.

 

راستی, الان به محدثه گفتم که ردیف کنه با مهدیه بریم بیرون. مهدیه رو که یادتونه؟

[یکی از کارهایی که می کرد این بود که میرفت درختا رو بغل میکرد, میگفت اینا به محبت نیاز دارن!

خب شما بودین عاشق این بچه نمیشدین؟]

نمیدونم این چطور انقدر با محدثه رفیق شده! اصلا به هم نمیان راستش.*

البته به من هم نمیاد؛ نمیدونم چرا انقدر دوسش دارم. 

جدیدا دارم به یه نکته ای درمورد دوستی میرسم؛ اونم اینه که دوست خوب لزوما کسی نیست که به هم شباهت دارین؛ دوست خوب کسیه که بتونی باهاش تعامل خوبی داشته باشی. الان قاعدتا این سوال پیش میاد که خب چه پارامتر هایی باعث میشه با کسی تعامل خوبی داشته باشی؟ 

خب جواب هم اینه که هنوز نمیدونم.

منتها چیزی که تقریبا بهش مطمئنم, اینه که "شباهت" نمیتونه رابطه مستقیمی با دوستی داشته باشه.

نظر شما چیه؟

 

[الان دقت کردین این جمله کاملا داره جمله * رو نقض میکنه؟]

[بعضی وقتا ذهنم مدام حرفایی که میزنم رو نقد میکنه؛ طوری که این جمله م کاملا مخالف جمله ی قبلیم از آب در میاد. البته معمولا میتونم کیفیت افکار متناقضم رو تشخیص بدم. یا شاید هم فکر میکنم که میتونم.(اینو از مقاله کوتاهی که درمورد آگاهی دارم میخونم فهمیدم. اینکه ما چقدر "آگاهیمون" درمورد کیفیت و سطح آگاهیمون پایینه. همه هم فکر میکنیم خیلی میفهمیم._یه فکر متناقض دیگه._)]

ببخشید انقدر شلخته حرف زدم.

 

امشب با الف صحبت کردم؛ نمیدونید چقدر انرژی میگیرم از حرف زدن با این بچه!

کلی درمورد درس و کلی تر درمورد باشگاه حرف زدیم.

گفت تصمیمتو بذار رو اینکه ده ترمه تموم کنی؛ گفتم ده ترم دیگه خیلی زیاده, ولی احتمالا تا نه ترم بکشه.

گفت من اگه مشکل سربازیو نداشتم, حتما ده ترمه تموم میکردم.

قشنگ وقتتو بذار, کم واحد بردار, زیاد تمرین کن!

این موسسه ای هم که میری رو دیگه بذار کنار؛ خیلی تمرکزتو میگیره. 

ولی زبان خودتو برو. باشگاه هم حتما برو. بعد از یه مدت میفهمی که باشگاه چقدر میتونه توو سختی مسیر کمکت کنه. 

بعد یه عالمه درمورد باشگاه خودش و دوستاش و سنسی شون حرف زد. کاش سنسی میتونست حرفای الف رو درمورد خودش بشنوه؛ فکر کنم خیلی خوشحال میشد.

منم یکم از کار هایی که انجام دادم گفتم و اینکه رفتم پیش دکتر و درمورد ازدواج و مشکلی که با سوپروایزمون بهش برخوردم صحبت کردیم و الف پرسید درمورد ازدواج چی گفتید؟

راستش انقدر دراین باره حرف زدم دیگه حالم داره بهم میخوره؛ بگذریم.

راستی, با دکتر درمورد آلبرت الیس هم صحبت کردم و گفتم که دارم یکی از کتاب هاشو میخونم. دکتر هم کلی ازش تعریف کرد و یکی از نظریه هاش درمورد "شناخت" رو برام توضیح داد. یه چیزی با عنوان مقایسه خودت با دیگران, که برمبنای اطلاعات زیرساختی از شرایط خودت و اطلاعات ظاهری از وضعیت دیگران اتفاق می افته که کاملا غیر علمی و غیر قابل استناده؛ چون برپایه حقیقت نیست. چند تا مثال خوب هم درموردش زد.

گفتم چه جالب, اینو توو کتابم ندیدم.

بعد هم گفت که کتابم رو براش ببرم که یه نگاه بکنه.

 

یه خبر جدید: 

بیست و سوم همین ماه قراره برم کربلا. با باباجونم. _همون که قبلا بهتون گفته بودم._

 

تا یادم نرفته اینم بگم که کتاب اخیری که مشغول خوندنش هستم, داره از رده خارج میشه.

یادتونه گفته بودم نمیتونم یه کاری رو تموم کنم؟ 

البته درمورد این کتاب, احساس میکنم که یه مقدار داره اضافه گویی میکنه. یعنی مساله ی محوری درمورد "مدیریت هیجانات منفی" که همون "جلوگیری از جزم اندیشی" هست رو هی داره توضیح میده؛ توو غالب فصل های مختلف و با کلمات و نوع بیان مختلف.

ولی تا اینجا که حدودا صد صفحه شو خوندم, کلی چیز ازش یاد گرفتم. شاید ادامه ش بدم؛ شاید هم نه.

و گزینه ی جدید یه آقاییه به اسم "دکتر پیمان آزاد". [معرف حضورتون که هست؟]

اون مقاله ای هم که درمورد آگاهی بود, در واقع یه مصاحبه ای با ایشونه که مجله فردوسی منتشرش کرده.

فعلا تنها چیزی که درموردش میتونم بگم اینه که شدیدا مشتاق خوندن نوشته هاشم.

بعد تر مفصل درموردش صحبت میکنیم.

 

یه چیزی هم میخواستم به الف بگم که فرصت نکردم؛ اونم اینه که توو شرایط جدیدش خودشو اذیت نکنه و سعی کنه بجای اینکه بگه من "باید" بتونم موفق بشم, "تمایل شدید" به موفقیت داشته باشه.

این یکی از نکاتیه که از کتاب اخیرم دارم یاد میگیرم و چون دارم از عواقب خطرناک جزم اندیشی آگاه میشم, یکم در این باره نگران الف شدم. [چون چند دفعه توو صحبت هاش از کلمه خطرناک "باید" استفاده کرده بود.]

هر چند که من به "خودمدیریتی" الف ایمان دارم و میدونم که از پس خودش برمیاد. ولی درهر حال احتیاط شرط عقله.

 

راستی, احساس نمیکنید قلمم نسبت به اون اوایل خیلی روون تر شده؟

با بهترین آرزوها, دخترتون.

تصویر ذهن من...
ما را در سایت تصویر ذهن من دنبال می کنید

برچسب : چهل و نهمین مسابقه هفته نامه غديرستان, نویسنده : wemydiary2po بازدید : 12 تاريخ : پنجشنبه 11 شهريور 1395 ساعت: 18:52