تصویر ذهن من

متن مرتبط با «بابام رو تو ندیدی» در سایت تصویر ذهن من نوشته شده است

رونوشت .٢

  • امروز دست خودمو گرفتم بردمش پارک. فکر می کردم خلوت باشه ولی ملت ریخته بودن اونجا و بسیار شلوغ بود. البته من جای دنجمو پیدا کردم: آخر پارک, یکی از آلاچیق های کنار دریاچه. توو مسیر کلی به آدم ها نگاه کردم و تنها کسی که تنها اومده بود, یه آقای پنجاه و پنج ساله بود که انگار یه چیزی مضطربش کرده بود. بعد من از خودم پرسیدم سی و پنج سال بعد من توو چه وضعی ام؟ قبل از اینکه وارد پارک بشم, واسه خودم ساندویچ هایدا خریدم و بعد از یه پیاده روی طولانی, توو جای دنجم مستقر شدم و غذامو خوردم و یکی از داستان های کتاب جدید مصطفی مستور رو خوندم.  یکی از قسمت هاش خیلی خوب بود: "ایران که درس می خوندم, معلم فیزیکی داشتیم که گاهی حرفای عجیبی می زد. مخصوصا وقتی لبی تر کرده بود. یه بار گفت شب ها قبل از خواب سعی کنید سه دقیقه خودتون رو به جای چیز دیگه ای بذارید. می گفت سه دقیقه خیلی زیاده اما با تمرکز و تمرین زیاد میشه این کار رو کرد. مثلا جای یه برگ درخت توی یه جنگل تاریک. یا جای یه سنگ وسط بیابون. یا جای یه پیرمرد آب زیپو که نیم ساعت طول می کشه تا کفش های لعنتی شو بپوشه. جای یه حشره. یه سیفون توالت. یه توپ فوتب, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت٢١

  • دارم آروم آروم می گردم ببینم واقعا به چه زمینه ای از فیزیک علاقه دارم و در این راستا توو کارگاه مقدماتی نجوم که انجمن علمی برگزار کرده, ثبت نام کردم و امروز دو جلسه ی اول برگزار شد که بسیار جالب بود! طول کلاس چهار ساعت(دو جلسه ی دو ساعته) بود و وقتی آخرای کلاس یکی از پسرا از جمع پرسید که کی خسته نشده؟؟ من تعجب کردم که مگه این حرفا خسته کننده س؟! مطالبی که توو این کلاس گفته میشه، ساده ترین مفاهیم نجومیه و چون مخاطبش فقط هم بچه های فیزیک نیستن, اصلا سراغ معادلات ریاضی نمیره.  امروز استاد درمورد منظومه ی شمسی و ویژگی سیارات و خورشید و اینکه چطور بوجود اومدن و چه زندگی پر تلاطمی رو پشت سر گذاشتن که به اینجا برسن و اینکه در نهایت چطور نابود میشن/میشیم صحبت کرد. و من آخرش دلم گرفت. بعضی از نکاتی هم که می گفت خیلی منو به هیجان آورد: مثلا اینکه زمین اوایل پیدایشش اصلا آب نداشته و مثل اینکه یه سنگ بزرگی که توو ساختارش یخ داشته, با زمین برخورد می کنه و به خاطر گرمای زیادی که از این برخورد آزاد میشه, یخ ها تبخیر میشن و آب وارد جو زمین میشه. بعد که زمین داشته دوره ی سرد شدنش رو می گذرونده, بخار ها, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت٢٢

  • عدم موفقیت توو ریاضی, و موثر نبودن جملاتی مثل: پیشرفت به موفقیت و شکست ربطی نداره و مهم تلاش و پایبند بودن به فراینده و ... بعد یه صدایی میگه خب وقتی تلاش می کنی و نمی تونی اطلاعاتت رو پیاده کنی, لابد یه جای کار می لنگه. تلاش کافی نیست و من با درک مفاهیم ریاضی مشکل دارم. ریاضی واقعا درس سختیه. ازین جهت که حتی وقتی روش های حل مساله رو هم یاد می گیرم, نمی تونم مفهومی که اون عملیات می رسونه رو درک کنم. و همین باعث میشه وقتی صورت مساله, یا دستگاه مختصات تغییر می کنه به مشکل بربخورم. داستان این بود که دیروز امتحان ریاضی فیزیک داشتم و کلی حالم گرفته شد. شاید تنها چیزی که یکم بهم امیدواری میداد, این بود که فیزیک -و قطعا ریاضیات مربوط بهش- درس دیر بازده اییه و فعلا باید ادامه بدم. دیروز بعد از امتحان بجای خوابیدن توو دانشکده معماری ترجیح دادم برم آب و آتش قدم بزنم و با خودم خلوت کنم. توو راه یه دسته گل نرگس خریدم و راه افتادم سمت پارک. خلوت خلوت بود. تا اون آخر های پارک قدم زدم و اجازه دادم ذهنم یکم نفس بکشه. سعی کردم به هیچ سمتی هدایتش نکنم: نه امتحان, نه موفقیت, نه تنهایی, نه کشف خودم... چیز, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت١٥

  • از خواب بیدار میشی و می گردی دنبال حسی که دیشب حسابی گریه ت انداخت: خبری نیست. ساعت هفت و نیمه و قبل از هر کاری, تبلتتو میزنی به شارژ تا خاموش نشده. بعد آروم پتو رو کنار میزنی و از توری تختت میای بیرون. دیگه خبری از پشه ها نیست؛ شاید جمعش کنی. میری دستشویی و صبحونه نخورده سریع برمی گردی به اتاق و میشینی پای درس: فردا امتحان ریاضی فیزیک داری و تقریبا هیچی نخوندی.  استرس نداری ولی دیشبش فایزه حسابی حالتو گرفته. یا دقیقترش میشه: علی حسابی حالتو گرفته با نطق های غراش از موفقیت و تلاش و کم اهمیت بودن هدف و اینکه اگه الان خیلی تلاش نکنی تا آخر عمر باید سگ دو بزنی و به هیچی نرسی و ... من چقدر ازش دورم. گریه م می گیره. توو فیزیک اگه میخوای یه چیزی بشی باید خودتو وقف کنی: مصطفی. نه تو.  و یه پله میری پایین تر. بعد وقتتو با گشتن توو اسکرین شات های تبلتت حروم می کنی و درین بین یه عکسی از شوپنهاور می بینی که تووش نوشته: حقیقت فاحشه نیست که بازوان خود را به گردن هر بی سر و پایی بیاویزد؛ بلکه زیباروی مستوره ایست که حتی مردی که همه چیز را فدای او کند باز نمی تواند از دست یافتن به او اطمینان خاطر داشت, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت١١

  • من دوشنبه امتحان نیمترم مکانیک تحلیلی دارم که بسیار درس سختیه. یه جورایی یکی از سخت ترین درس های دوره کارشناسی محسوب میشه. و یه سختی مضاعف هم برای من داره که تازه به فیزیک برگشتم و قراره اولین امتحانم رو بعد از "تصمیم بزرگ" بدم. دیروز صبح برای ساعت هشت و نیم گوشیمو تنظیم کرده بودم که تا نه هزار بار بیدار شدم و دوباره خوابیدم و دهنم سرویس شد.  بعد که اومدم درس بخونم, یه اضطراب خیلی شدیدی حمله کرد بهم. ترس از نتونستن؛ ترس از نرسیدن به بودجه امتحان؛ ترس اولین امتحان... . بعد یاد یکی از دوستام افتادم که اگه بود کلی بهم انرژی می داد و می گفت که "پیشرفت ربطی به موفقیت و شکست نداره. پیشرفت فقط به پایبند بودن به فرایند وابسته ست؛ به خسته نشدن و جانزدن. درضمن، فیزیک شدیدا دیربازدهه و تو نباید انتظار نتیجه ی زود هنگام داشته باشی..." و یه حجم آبی امید. خب؛ خوشبختانه همون حرفاش که اومد توو ذهنم, تا یه حدی حالمو خوب کرد. خیلی هم نیازی به خودش نبود.  یکم درس خوندم ولی بازم خیلی ردیف نبودم. بعد یه ذره به کارهای شخصیم رسیدم (که بعدش هم برم کتابخونه دانشگاه.) : کوتاه کردن ناخن؛ شستن مقنعه؛ حمام. و وقتی, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت ١٢

  • امروز یکی از روزای بسیار مفید و عالی من بود که خودم هم انتظار نداشتم اینطور پیش بره. چون چند تا کاری که واقعا دوست داشتم اتفاق بیوفته رو انجام دادم و شرایط هم زمینه ی وقوع رو به بهترین شکل ممکن رقم زد:  1- اقدام برای گرفتن کارت دانشجویی بهشتی که مدتها بود بیخ گلوم بود و نمی رفتم دنبالش. 2- امروز استاد مکانیک تحلیلی نیم ساعت دیر اومد و من درین فاصله همه ی سوالامو از مصطفی پرسیدم و به بهترین شکل ممکن هم ازش جواب گرفتم. راستش یکم از پرسیدن سوال از یه آدم بسیار باهوش غریبه ترس داشتم که با پرسیدن اولین سوال اون حس کاملا برطرف شد. انقدر هم تحلیلی و زیبا مطالب رو به هم ربط میداد که واقعا لذت بردم! چقدر ذهن این بچه کلی نگر و تحلیلی عمل می کنه! و نکته ی خوب این بود که سوالامو توو کلاس ازش پرسیدم و در حقیقت با یه حس معذبیت که جلو همه بخوام از مصطفی_نه یکی از دخترای کلاس_ سوالامو بپرسم مقابله کردم و بسیار هم حس خوبی داشتم: یه قدم به سمت خود واقعی( کاری که فکر می کنی درسته رو انجام بده.) 3- اجازه دادم دوستیم با اردلان روند طبیعی خودشو طی کنه و به پایان برسه: چند وقت پیش یه پستی توو اینستاگرام گذاش, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت١٣

  • دیروز بعد از ظهر دانشگاه بسیار خلوت بود و من همینطور داشتم راه می رفتم و با خودم صحبت می کردم.  یه ماشین هم کنار خیابون پارک بود و بعد از اینکه بسیار بهش نزدیک شدم و همچنان داشتم با خودم صحبت می کردم, دیدم یه پسره توو ماشین نشسته و بادقت داره نگاهم می کنه. معلوم بود از ابتدای مسیر که داشتم می رفتم سمتش و حواسم بهش نبود, اون داشته نگاهم می کرده. بعد که نگاهم بهش افتاد, طرف چشماشو تنگ کرد و سرشو تکون داد که: چیکار می کنی؟ منم ادای دیوونه ها رو در آوردم و با اشاره سر گفتم چیزی نیست. بعد که دو قدم رفتم جلو, خنده م گرفت و متاسفانه نتونستم مثل یه دیوونه ی واقعی به نظر بیام.  باید دفعه بعد یکم مسلط تر بشم., ...ادامه مطلب

  • روزنوشت١۴

  • امروز یه روز عجیب غریبی بود که دو تا اتفاق غیر منتظره افتاد برام. دومیش یه بی گداری بود که به آب زدم و هنوزم توو کفش(kafesh ) ام!!: به مصطفی گفتم که یه روز با هم بریم انقلاب. فایزه شدیدا بهم هشدار داده بود که الان واسه بیرون رفتن زوده؛ ولی من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و وقتی مصطفی وسط کلاس حل تمرین رفت بیرون که جواب یه سوال سخت رو نبینه، (چون خودش وقت نکرده بود بهش فکر کنه و نمی خواست جواب لو بره.) منم چند دقیقه بعد رفتم بیرون و در مورد امتحان تحلیلی یه سوال ازش پرسیدم و یکم ازش تعریف کردم که چقدر ذهنت ریاضی و فیزیک رو خوب بهم مرتبط می کنه.(یه عادتی که داره اینه که می گرده تحلیل نتایجی که توو روابط ریاضی بدست میاد رو توو واقعیت پیدا می کنه. یعنی معتقده ریاضی یه مصداقی از واقعیت رو در اختیار ما میذاره؛ پس حتما هر داده ای یه تحلیل خارجی داره.(باحال نیست؟)) اونم با یه حالتی که انگار از حرفم خوشش اومده بود, خندید و گفت من یه عمره اینجوری فکر می کنم دیگه... بعد من گفتم ببین من هر چند وقت یه بار میرم انقلاب کتاب جدید می خرم. اگه دوست داشتی مثلا میتونی...  (فکر کردم می فهمه بقیه شو.)  بعد یکم , ...ادامه مطلب

  • روزنوشت .١

  • امروز دومین هفته ی "مدرسه ی اوتیسم" بود. خب من صبح ساعت هشت بیدار شدم و صبحانه خوردم و ادامه تمرین های ریاضی فیزیک رو حل کردم و دوش گرفتم و رفتم بیرون.  ناهار پیتزای قارچ و مرغ خوردم که پنیرش خیلی زیاد بود و بعد دویدم سمت مدرسه. حدودای ساعت دوازده و نیم رسیدم و رفتم سر کلاس. یکی از بچه ها جدید بود و جنب و جوش بسیار زیادی داشت. همه ش بالا پایین می پرید. واقعا از توصیف اوضاعشون دلم یه جوری میشه. خب سریع ازش می گذرم.  امروز من به غزاله ناهار دادم. ناهارش ماکارونی بود. خب خداروشکر خوب غذا می خورد و لازم نبود خیلی انرژی مصرف کنم. وسط غذا دادن بهش یه لحظه همکارم گفت , ...ادامه مطلب

  • روزنوشت٨

  • دیروز چقد خوب بود. من شب قبلش نه ساعت خوابیدم. تازه مهمون هم داشتیم و من قبل از اومدنشون رفتم توو اتاق و خودمو زدم به خواب. بعدم خوابم برد. نه ساعت! بعد هم ساعت یه ربع به شیش خودمو از تخت کندم و حلقه های مانتومو شستم و اتو کردم و شیر نسکافه خوردم و دیرم شد و دویدم سمت دانشگاه. تا رسیدم توحید, یه نگاه به صف بی ار تی انداختم و فهمیدم که باید با تاکسی برم دانشگاه. بعد رو صندلی جلوی تاکسی نشستم و یه موسیقی بی کلام پلی کردم و جان شیفته خوندم و چقدر دلم خواست که من "آنت" می بودم! بعد هم ده دقیقه ای رو رفتم توو خلسه و بی نهایت حال داد. تا رسیدم دانشگاه رفتم سر کلاس و دیگ, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت٩

  • امروز ساعت هشت صبح خودمو از تخت کندم و فایزه رو هم بیدار کردم. قرار بود بریم جمعه بازار.  سریع یه شیرموزنسکافه جنگی درست کردم و زدیم بیرون. قرار بود یکم زود بریم که فایزه دوستای سابقشو نبینه اونجا. مخصوصا با دوست دخترای جدیدشون! خلاصه اینکه وقتی رسیدیم کوچه برلن, خوشبختانه اونجا بسیار خلوت بود. فایزه سوسیس تخم مرغ و دو تا چای سفارش داد. نمی دونی چقدر خوب بود؛ یکی از جاهای آرامش بخش جدیدم همونجاست. شاید بازم با فایزه برم.  صبحانه رو خوردیم و یکم حرف زدیم. بعدشم راه افتادیم سمت جمعه بازار. من اولین بارم بود که می رفتم و اونجا رو بسیار هیجان انگیز یافتم( واق, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت٥

  • الان ساعت 9:30 صبحه و من تازه کلاسم تموم شده و روبروی بوفه ی بهداشت نشستم و یه املت سفارش دادم. صبح ریاضی فیزیک داشتیم و همون اول که استاد اومد سرکلاس, گفت امروز یه مبحثی رو میخوام بگم که خیلی چالش برانگیزه و من گفتم به به...کارمون دراومد!! موضوع درس دستگاه های مختصات غیر همسانی بود که باید با چند تا دوران پی در پی در راستای محور هاشون, دو تا مختصات رو بر هم منطبق می کردیم و به راستی دهن سرویس کن بود!! استاد این جلسه فقط بیست دقیقه درس داد و کل کلاس چهل و پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. بقیه ی زمان هم یه جنگی توو کلاس راه افتاده بود که بیا و ببین!! همه داشتن سر مطلب با, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت۶

  • هرچه را همان گونه که هست, باید پذیرفت. سیلوی کسی نبود که از هزار بلهوسی که در درونش می گذشت, آشوبی به دل راه دهد! می آیند و بعد هم می روند. هر چیز خوب و خوشایند ساده و طبیعی ست. آنچه هم که نه خوب است و نه خوشایند, درست به همان اندازه طبیعی ست. خواه خوب باشد و خواه نباشد, من فرو می دهمش و به زودی می بینی که گذشته است و رفته! این همه ادا برای چه؟...   امروز که داشتم توو احساسات عمیقم غرق می شدم و حالم لحظه به لحظه بدتر می شد, یاد این بند "جان شیفته" افتادم و فورا اومدم به سطح. الان دارم می فهمم که چرا پیمان آزاد تاکید داره که به احساساتم به عنوان یه سری حالت کاملا گذرا, ...ادامه مطلب

  • روزنوشت٧

  • امروز با فایزه رفتیم و یه انسان جدید رو دیدیم. البته جدید برای من.  خب من با ذهنیت خیلی خوبی رفتم سراغش ولی در نهایت با آدم متفاوتی مواجه شدم. اون یه آدم شدیدا برنامه ریزی شده بود که یه سری ملاحظات اجتماعی رو یاد نگرفته بود.  خب بذار یه ذره جزیی تر توضیحش بدم. ما حدودای ساعت دوازده رفتیم پیتزا پنتری که محیطش بسیار زیبا بود! و غذاش هم عالی! نون پیتزاش نازک و ترد بود و خمیر اضافه هم نداشت. علی استیک مرغ سفارش داد که بیشتر ازین که خوش مزه باشه, خوشگل بود. وقتی غذا شو آورد, انگار مرغه هنوز داشت می پخت و خیلی صدای خوبی داشت: صدای سرخ شدن. توو این دیدار سه چهار ساعت, ...ادامه مطلب

  • '(روزنوشت۴)

  • امروز بعد از اون بی اعصابی مذکور, داشتم همینجوری گالری تبلتمو نگاه می کردم که یه عکسی رو دیدم که فهرست چند تا اپ درمورد "آرامش" رو تووش نوشته بود. اردلان اون عکسو فرستاده بود و من تا امروز فرصت نکردم_یا شایدم ضرورتش پیش نیومده بود_ که نگاهی بهش بندازم. اول فهرست برنامه ی calm بود که دانلودش کردم و اولین بخشش رو پلی کردم: بخش رلکس کردن آخر باشگاهم رو یه کسی به انگلیسی شروع کرد به گفتن. با این تفاوت که ما توو باشگاه دراز می کشیم و اون خانومه گفته بود که نشسته تمرکز رو انجام بدیم. و البته صدای دریاچه هم پخش می شد که بی نهایت آرامش بخش بود.  بعد از چند دقیقه تمرکز,, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها